به گزارش پایگاه خبری نشان :

ستاره سادات قطبی اسفند سال ۱۳۶۵ در تهران متولد شده است. وی فارغ التحصیل لیسانس رشته خبرنگاری است. ستاره سادات قطبی تاکنون دو بار ازدواج کرده که بار اول پس از تولد پسرش امیرعلی از همسرش جدا شد، او مجدد با شهرام شکیبا ازدواج کرد و یک ثمره این ازدواج یک فرزند پسر دیگر به نام صدرا می باشد. به تازگی ستاره سادات قطبی قصه زندگی پسرش امیرعلی و تصویری از او را در اینستاگرامش منتشر کرده است.

پسر ستاره سادات قطبی

ستاره سادات قطبی با انتشار این عکس درباره زندگی پسرش نوشت:

سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا . این هم شروع قصه ی امیر علی که خیلی هاتون مشتاق خوندنش بودید. اول از پدر و پدربزرگ امیرعلی بابت نگهداری و بزرگ کردن امیر علی تشکر میکنم به هرحال اون هاهم سهم بزرگی درتربیت امیر علی جان داشتند . حرفهام زیاده باید صبور باشید تا عین کتاب براتون صفحه به صفحه بنویسم. این حرفها رو اولین باره که منتشر میکنم خدامیدونه چقدر از مادرها اومدند و گفتندماهم شرایطمون مثل شماست توروخدایه چیزی بگو آروم بشیم یا میپرسیدند شما چطوری با نبودن پسرت کناراومدی؟

اول بگم که هیچ چیزی جز درآغوش گرفتن جگر گوشه ات نمیتونه آرومت کنه. هیچ بچه ایی جای اون بچه ایی که کنارت نیست رو نمیتونه پر بکنه!. . من اینقدر بی تاب امیر علی بودم که تصمیم گرفتم بچه دار بشم تا بلکه آروم و قرار بگیرم اما والله بچه ها هرکدوم گوشه ی قلب مادرهاشون یه جایگاهی دارند و چیزی نمیتونه جایگزینشون بشه!.

بزارید ازینجا براتون تعریف کنم سال ۹۲ من و پدرامیرعلی ازهم جداشدیم. (از علت طلاق هم‌چیزی نمیگم چون به نظرم یه مسئله ی کاملا شخصیه و باید حرف دوطرف رو شنید.صرفا قصه،قصه ی امیر علی و مامان ستاره ست ) چون امیرعلی هفت سالش شده بودو حضانت بچه بعد از هفت سالگی به پدرمیرسه تصمیم بر این شد که امیر علی با پدرش زندگی کنه!

ماجرای زندگی پسر ستاره سادات قطبی

.امیر علی اصفهان بود و من بعد از جدایی تصمیم گرفتم تهران رو برای زندگی انتخاب کنم. به همین خاطر و شرایطی که داشتم رای دادگاه اینجور صادر شد که: مادر میتواند پنج شنبه های آخر ماه(ماهی یکبار) به مدت ۱۲ ساعت فرزندش را ملاقات کند! . بله ماهی یکبار فقط ۱۲ ساعت امیر علی سهم من شد. من دیگه نمیتونستم بزرگ شدنش رو لحظه به لحظه حس کنم دیگه نمیتونستم هرروز و هرلحظه بغلش کنم و ببوسمش! دیگه نمیتونستم کنارش بشینم و زل بزنم تو چشماش و از شیرین زبونی هاش لذت ببرم و قند تودلم آب بشه!.

.خدا میدونه ماه های اول چیا که برمن نگذشت!. روزی نبود که گریه نکنم! روزی نبود که صداش نزنم!. تنها چیزی که ازش داشتم یه عروسک بود و کلاهش که هر روز بو میکشیدم و بغلشون میکردم!. .اینقدر سست و ضعیف شده بودم که نه غذایی میخوردم و نه میفهمیدم کی شبه کی روز!. فقط روزی صد بار تقویم رو ورق میزدم تا برسم به پنجشنبه ی آخر ماه و برم بچمو ببینم و محکم بغلش کنم و قربون قدو بالاش برم.

زمانی که میخواستم برم امیر علی روببینم تو اتوبوس اینقدر باخودم حرف آماده میکردم تادیدمش بهش بگم.وای مگه اتوبوس میرسید.۶ ساعت یه عمر میگذشت همیشه شب حرکت میکردم تا بلکه بخوابم اما نه خواب به چشمم میومد نه آروم و قرار داشتم. تو ذهنم پسرم رو تصور میکردم که الان چقدر بزرگتر ازماه قبل شده؟تپل شده؟لاغر شده؟

درسش چی؟درسش رو میخونه؟ الهی بمیرم برای جشن شکوفه هاش نبودم .همه ی مامانا کلی واسه کلاس اول بچه هاشون ذوق دارند من اون روز نبودم و نمیشد برم چون هفته ی قبلش دیده بودمش و فقط اجازه داشتم‌ماهی یکبارملاقاتش کنم.

قصه زندگی امیر علی پسر ستاره سادات قطبی

.خدا میدونه چقدر یواشکی رفتم مدرسه وگاهی اوقات مجبور میشدم خودمو بهش نشون ندم. میترسیدم برای پسرم واولیای مدرسه دردسر بشه. از راه دور وایمیستادمو چادرم رو گاز میگرفتم و داد میزدم و های های گریه میکردم. گاهی که موقع ملاقات نبود پیام میدادم که میخوام امیر علی رو ببینم اما نه میشنیدم با خودم تصمیم گرفتم دیگه مدرسه اش نرم. معلم هاش اینقدر از مهربونی و خوش رفتاریش تعریف میکردند .

اما چه فایده آخر کلامشون میگفتند اگه میتونی امیر علی رو ببر پیش خودت.از انشاهایی که می نوشت کاملا مشخص بود دلش برام تنگ‌میشه و تو خلوتش باهام حرف میزنه من این چیزهارو میدیدم و میشندیدم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط حالم بدتر میشد چندبار باپدرش صحبت کردم که اجازه بده امیرعلی پیش من باشه اما هربار جواب منفی میشنیدم. نگم براتون از لحظه ی خداحافظیه هر ماه. هی نگاهش به ساعت بود که چقدر دیگه پیشم میمونه!.

دوساعت اخر دیگه عصبی و بداخلاق میشد ساعت اخر هم هی میشمردمیگفت مامان نیم ساعت دیگه مونده.مامان یه ربع مونده. وای مامان باید برم و میزد زیر گریه واونجا بود که من باید اشکاشو میدیدم و تحمل میکردم.نباید گریه میکردم.فقط باید دلداریش میدادم. فقط باید میخندوندمش.تازمانی که میخواست بره پیش باباش کلی باهاش شوخی میکردم سعی میکردم قبلش باهم بریم پارک و خوش بگذرونیم. اماآخرش موقع جدایی بغض میکردمو دلم‌میخواست اون لحظه نباشم.

.وقتی با اقای شکیبا ازدواج کردم ایشون پیشنهاد داد اعتراض بزنیم به رای دادگاه تنها کاری که کردند این بود که مدت ملاقات از ماهی۱۲ساعت به ماهی ۲۴ساعت تبدیل بشه.بازهم بهتر ازهیچی بود. وقتی زمان شد ۲۴ ساعت یک شب امیرعلی کنارم‌میخوابیدواینقدر باهم حرف میزدیم تا خوابش ببره. دستش تو دستمو سرش تو بغلم بود ومن تا صبح به خدا التماس میکردم زمان نگذره./نیک صالحی