یک روز زیر پل در یک شهر غریب خمار و گرسنه افتاده بودم و هیچ امیدی به زندگی نداشتم. بغض گلویم را گرفته بود و اشک از چشمانم سرازیر می شد. برخلاف دفعات قبل این بار بدجوری کم آورده بودم، برای همین از ته دل خدا را صدا کردم که اتفاق عجیبی برایم افتاد.
در یک لحظه از فرط خماری و گرسنگی خوابم برد که ناگهان پدرم بعد از سال ها به خوابم آمد و درباره خانواده اش (پدر و برادر و…) با من حرف زد و بعد از آن با بوق ترسناک یک کامیون از خواب پریدم.» این ها بخشی از صحبت های مرد جوانی است که روزگاری اعتیاد به مواد صنعتی داشت و آرزویش خوردن ته مانده ساندویچ دیگران بود اما در یک بزنگاه روزگار برگ دیگری را از زندگی اش رو کرد و او را به اوج رساند.
مرد جوان دوران کودکی خوبی را پشت سر نگذاشت. خانواده اش در فقر و مشکلات غوطه ور بودند. به گفته مرد جوان، ماجرا از این قرار است که پدرش در نوجوانی بر سر یک اختلاف از خانواده متمولش دل می برد و تَرک دیار و کاشانه و در یکی از روستاهای دور افتاده خراسان شمالی ازدواج می کند و تشکیل خانواده می دهد و او حاصل ازدواج پدرش در این روستاست. پدرش در مدت ۲۵ سال دوری از خانواده ردی از خود به جا نمی گذارد و نوار صله رحم را به طور کامل با قیچی کینه می برد و در تنهایی خودش غوطه ور می شود. مرد جوان ادامه می دهد: پدرم بعد از این که در دوران جوانی خانواده اش را ترک کرد با هیچ یک از فامیل رفت و آمد و حتی ارتباط تلفنی ساده نداشت.تازه دست چپ و راستم را می شناختم که پدرم خیلی خلاصه وار هر بار که دلم از نداشتن فامیل تنگ می شد و از او درباره خانواده اش سوال می کردم، نشانه کوچکی از آدرس محل سکونت آن ها در استان همجوار می داد. پدرم به خاطر بیماری اش خانه نشین شد و از طرفی برای تسکین دردهایش از مواد کمک می گرفت که این ماجرا بر مشکلات ما اضافه کرد. نوجوان بودم و خیلی آرزوهای دور و درازی داشتم اما وضع مالی خراب مان خیالبافی هایم را پنبه می کرد. فکر و خیال های باطل مدام مثل خوره من را از درون می خورد، وقتی می دیدم ما به نان شب مان محتاج هستیم با خودم می گفتم آینده من چه می شود؟ برای فرار از این افکار منفی و مشکلات دست دوستی به سوی مواد دراز کردم و اعتیاد بر عکس بقیه افراد که از ما فرار می کردند با آغوش باز استقبال کرد. با افتادن در مرداب اعتیاد به نوعی زندگی مان قمر در عقرب شد تا جایی که حتی بعضی از روزها پولی برای خرید یک عدد نان نداشتیم. در خیابان ها با دوستان ناخلف ام می چرخیدم تا این که پدرم به خاطر بیماری فوت کرد. با فوت پدرم آواره کوچه و خیابان شدم، چون مادرم بعد از مدت کوتاهی ازدواج کرد. هیچ جا و امیدی نداشتم و روز به روز درخصوص تجربه انواع مواد گوی سبقت را از دیگران می ربودم تا این که وارد باتلاق شیشه شدم و در آخر رو به تزریق مواد زیر پوستی آوردم.
فرشم زمین خاکی و سقف ام آسمان خدا بود. روزها در خرابه ها و بیغوله ها پرسه می زدم و شب ها زیر پل ها و کامیون های پارک شده کز می کردم و گرسنه و خمار به خواب می رفتم. چندین سال آواره کوچه و خیابان و کارتون خواب بودم و مدام با سر و وضع ژولیده در خیابان ها پرسه می زدم و تا کمر داخل سطل زباله فرو می رفتم تا یک لقمه نان کپک زده یا ته مانده غذایی را پیدا و با آن شکم ام را سیر کنم. هزینه موادم را از گدایی و زباله جمع کردن جور می کردم. این ماجرا مدت ها ادامه داشت تا این که ورق روزگار برگشت.
یک شب که از شدت سرما می لرزیدم و پناهگاهی پیدا نکردم، چشم ام به یک کامیون که کنار خیابان پارک شده بود، افتاد. از شدت خستگی و گرسنگی داخل کامیون رفتم و زیر جعبه های خالی گوشه ای کز کردم و خواب افتادم و اصلا متوجه چیزی نشدم. وقتی چشم ام را باز کردم دیدم صبح شده و در یک استان دیگر هستم. سریع از کامیون پیاده شدم تا راننده که مشغول صحبت با یک نفر بود متوجه حضورم نشود و خودم را به زیر یک پل رساندم. در آن جا از شدت خماری نای ایستادن نداشتم و روی زمین افتادم. وقتی به اطرافم نگاه کردم و تابلوی خیابان را دیدم متوجه شدم در شهری هستم که روزگاری زادگاه پدرم بود. اصلاً مغزم کار نمی کرد و از شدت خماری بی تابی می کردم و پایم را به ستون پل می کوبیدم، نه پولی داشتم که مواد بخرم و نه کسی را در آن شهر غریب می شناختم. اشک از چشمانم جاری می شد و در یک لحظه از همه چیز بریدم و بدنم خالی کرد. از ته دل خدا را صدا زدم که نجاتم بدهد. در این افکار بودم که به خواب رفتم. بعد از گذشت سال ها پدرم به خوابم آمد، انگار ماموریت داشت نور امید را در دلم روشن کند. پدرم من را یاد خانواده اش انداخت که وقتی نوجوان بودم از محل زندگی آن ها با من صحبت می کرد و می گفت اگر روزی خواستم آن ها را ببینم به آدرس مورد نظر بروم.
ناگهان با صدای بوق وحشتناک یک کامیون از خواب پریدم و هاج و واج به اطراف نگاه می کردم، قفل مغزم باز شد و شروع به کار کرد. انگار چند نفر دستم را گرفتند و من خمار و بی حال را از جایم بلند کردند. پرسان پرسان به راه افتادم و با گفتن فامیل پدرم آدرس خانواده اش را جویا شدم که یکی از کسبه شناخت و من را راهنمایی کرد. وقتی به آدرس مورد نظر رسیدم دیدم عده ای سیاه پوش جلوی خانه ایستاده اند. با دیدن عکس و فامیل متوفی متوجه شدم سالگرد پدربزرگم است.
به صورت ناشناس گوشه ای کز و به حال خودم گریه کردم تا این که بعد از گذشت لحظاتی از لابه لای حرف های چند نفر شنیدم ارث و میراث زیادی پدربزرگم برای ۲ پسرش که یکی پدر من بود گذاشته است. می گفتند به خاطر این که پدرم ردی از خود به جا نگذاشته است، همه ارث به عمویم می رسد. بعد از این اتفاق به خاطر چهره ژولیده و قیافه ام ترسیدم خودم را به خانواده عمویم معرفی کنم برای همین ماجرا را برای پلیس تعریف کردم.
قانون بعد از این ادعای من، ماجرا را پیگیری کرد و متوجه شدم از پدربزرگم ارث میلیاردی به پدرم رسیده است. خانواده عمویم به ناچار نصف ارثی را که متعلق به پدرم بود به من دادند و راه صد ساله را یک شبه رفتم. با ارث میلیاردی که به من رسید اعتیادم را کنار گذاشتم و زندگی ام دگرگون شد و صاحب خانه و ماشین لوکس شدم.
از یک معتاد کارتن خواب و آواره که روزی آرزوی خوردن ته مانده ساندویچ مردم را داشت به یک فرد متمول تبدیل شدم. بعد از این اتفاق شیرین تصمیم گرفتم یک رستوران دایر کنم و به افرادی که کارتن خواب و تنها هستند و در باتلاق مواد فرو رفته اند رایگان غذا بدهم تا آن ها مثل من حسرت به دل یک وعده غذای ساده نمانند./ شوک
دیدگاه شما