به گزارش رکنا، مادرم متوجه تغییرحالت هایم شد وچون رویم با او بازتر بود موصوع را برایش تعریف کردم. همان شب جلسه ای در خانه ما برگزار شد. وقتی به پدرم گفتم زن مورد علاقه ام قبلا ازدواج کرده و طلاق گرفته است سرش را تکان داد و در جوابم گفت: ممکن است این اتفاق برای هرکسی بیفتد. مهم آن است شما نسبت به هم شناخت درستی پیدا کنید و آگاهانه تصمیم بگیرید. با شنیدن این حرف دلم قرص شد و گفتم که این خانم حدود 10سال از من بزرگتر است. پدرم اخم هایش را در هم کشید و با لحنی تند گفت: پسرجان ،چه عجله ای داری که تن به چنین ازدواج عجولانه ای بدهی؟. حرف هایش برایم تلخ بود، به بهانه اعتراض بلند شدم و بی توجه به گفته های پدرم از اتاق بیرون رفتم. فقط یک لحظه سرم را برگرداندم. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
خیلی عصبی شده بود و انتظار چنین رفتار بی ادبانه ای از من نداشت. شاید یک ماه بیشتر یا کمتر سر این مساله با خانواده ام بگو مگو و مشاجره داشتم. تصمیم احمقانه ای گرفتم و یکه و تنها به خواستگاری رفتم. خانواده زن جوان هم با این خواسته ام مخالفت کردند. پدرش می گفت چون دخترم از تو بزرگتر است این ازدواج نمی تواند خیر و صلاحی داشته باشد. دست از پا درازتر به خانه پدرم برگشتم. می خواستم ادای آدم های عاشق را در بیاورم و تحت تاثیر یکی از دوستانم چند بار مواد مخدر مصرف کردم. حتی تصمیم داشتم موهایم را بلند و ریخت و قیافه به هم پاشیده ای برای خودم درست کنم.
با این حرکات و رفتارها، پدر و مادرم را بیشتر عذاب دادم. این ماجرا ادامه داشت تا این که زن مورد علاقه ام ناگهان با من قطع رابطه کرد. هر چه زنگ می زدم و پیام می دادم جواب نمی داد. پیله اش کردم و بالاخره جوابی داد که سرم سوت کشید. می گفت دست از سرش بردارم چون از من خسته شده و برایش تکراری شده ام و در واقع می خواست مرا از سرخودش باز کند .
بعد هم خبردار شدم ازدواج کرده است.
سرم بدجور به سنگ زمانه خورده بود. خجل و شرمسار با پدرم صحبت کردم. شرمنده بودم و با عذرخواهی می خواستم اشتباهات گذشته ام را به قول معروف ماست مالی کنم.
با این که واقعا می خواستم درست بشوم و بچه خوبی برای خانواده ام باشم اما دیگر نتوانستم اعتماد پدرو مادرم را جلب کنم . هرروز دعوا و مرافه داشتیم ، مرا زیر ذره بین گذاشته بودند و به هر کارم گیر می دادند.
دیدگاه شما