فرشته نجات وقتی که از بهانهجوییهای پدر خسته بود و میخواست خودکشی کند، با فرهاد آشنا شده بود. فرهاد پسر خوبی بود. شغل خوبی داشت، نجیب بود و میتوانست بعد از این همه سرخوردگی و سختی، او را خوشبخت کند.
تحقیر مینا به یاد روز آشناییاش با فرهاد افتاد. خسته بود. پدر جلوی پسر جوانی که به خواستگاریاش آمده بود، بدجوری با او رفتار کرده بود. پدر به خواستگار گفت:مینا خیلی دست و پا چلفتی است. عرضه هیچکاری را ندارد. اصلاً شعور ندارد. این دختر دایم استراحت میکند. من دلم نمیخواهد پسر مردم را بدبخت کنم. من دلم نمیخواهد مردم پشت سرم فحش بدهند.
مینا سرش را زیرانداخت. لبخند روی لبهای خواستگارش نشسته بود. هیچ تمایلی به ازدواج با آن پسر نداشت ولی چرا پدرش برای جواب منفی به خواستگاری او را تحقیر میکرد، چرا اسم او را به عنوان یک دختر بیفایده در دهانها میانداخت؟
مینا روز بعد از خواستگاری برای خرید بیرون رفت. احساس میکرد همه به او نگاه تمسخرآمیزی دارند. تحمل تحقیر را نداشت، تصمیمی غلط گرفت و دست به خودکشی زد. لحظاتی بعد بیهوش شد و چند ساعت بعد وقتی چشمانش را باز کرد، چند پرستار دورش را گرفته بودند و پسر جوان با اضطراب نگاهش میکرد.
چرا خودکشی کرده بودی؟
اشک از گوشه چشمانش جاری شد. سکوت در اتاق حاکم شده بود. پسرجوان به او کمک کرده بود. خرج بیمارستان را پرداخته و او را تا خانه رسانده بود.
از روز بعد پسر جوان هر روز تلفنی حالش را پرسیده بود. هر روز او را از تنهایی درآورده بود. فرهاد او را به زندگی امیدوار کرده بود و به او فهمانده بود که زندگی خیلی با ارزش است. پدر مثل همیشه با دیدن فرهاد دگرگون شد و همه از نه گفتن پدر مینا شوکه شدند.
قاضی پس از شنیدن اظهارات مینا ابتدا درباره فرهاد تحقیق کرد و با شناخت از خصوصیات اجتماعی و شغلیاش پدر مینا را برای تحقیق فرا خواند. پدر مینا وقتی در دادگاه حاضر شد به قاضی گفت: من پدرش هستم و نمیخواهم اجازه ازدواج او با فرهاد را بدهم، دختر من به درد نخور است و فرهاد به درد نخورتر! نمیخواهم نوههایم پدر و مادر بدی داشته باشند.
بنابر این گزارش، قاضی پرونده اجازه ازدواج مینا با فرهاد را صادر کرد.
دیدگاه شما