به گزارش رکنا، کاوه داستان زندگی اش را این طور تعریف می کند: از مدت ها قبل برای تحصیل در یکی از دانشگاه های فرانسه درخواست داده بودم و هر شب به امید این که با درخواستم موافقت شده ایمیل هایم را کنترل می کردم. یک شب در حالی که برای وقت گذرانی وارد شبکه مجازی شده بودم با دختری به نام شهرزاد آشنا شدم و ماجرای انتظارم برای سفر و درس خواندن در فرانسه را برایش تعریف کردم.
از آن شب به بعد ما هر شب با هم گفتگوی مجازی داشتیم تا این که رابطه مان صمیمی تر شد و وقتی به خودم آمدم به او علاقه مند شده بودم. طولی نکشید که از شهرزاد خواستگاری کردم و در یک عصر پاییزی پای سفره عقد نشستیم. چند روزی از شروع زندگی مشترکمان گذشته بود که آن خبری که مدت ها منتظرش بودم رسید.
از دانشگاه فرانسوی پیامی به دستم رسید که نشان می داد برای ادامه تحصیل در آن جا پذیرفته شده ام. به این ترتیب مقدمات کار را برای سفر به فرانسه فراهم کردم و به نیت اینکه ماه عسل را به آنجا می رویم، یک ماه بعد همراه همسرم عازم آنجا شدیم. روزهای اول شهرزاد از من دوری می کرد و گاهی هم مشغول صحبت با تلفن بود. چند مرتبه که بدون در زدن وارد اتاق شدم گوشی تلفن در دستش بود و هر بار وقتی من را می دید تلفن را قطع می کرد. اقامتمان در آن جا یک هفته طول کشید و قرار بود بعد از آن به دانشگاه که در حومه پاریس بود برویم.
صبح آن روز وقتی بیدار شدم شهرزاد در اتاق نبود. از مسئول پذیرش هتل درباره همسرم پرسیدم و او جواب داد صبح خیلی زود شهرزاد از هتل خارج شده است. ۵ روز در پاریس ماندم و همه جا را دنبالش گشتم اما بی فایده بود. خسته در اتاقم زانوی غم بغل گرفته بودم که زنگ تلفن چرتم را پاره کرد. گوشی را برداشتم. صدای ضعیفی از آن طرف خط می آمد شهرزاد بود بدون این که اجازه دهد صحبت کنم گفت: مجبور بودم این کار را بکنم. تو تاوان کارهای پدرم را پس دادی. من از خیلی وقت پیش عاشق پسری به نام پویا بودم و قرار بود با هم ازدواج کنیم اما پدرم با ازدواج ما مخالفت می کرد. بعد از آن پویا به طور غیرقانونی به فرانسه آمد و اینجا در یک رستوران کار می کند. وقتی فهمیدم قرار است تو به فرانسه بروی، به امید این که شاید یک روز همراهت به فرانسه بیایم و به پویا برسم با تو ازدواج کردم. من چاره ای جز این نداشتم. مرا ببخش، شهرزاد این را گفت و تلفن را قطع کرد. این مکالمه پایان زندگی مشترک ما بود.
دیدگاه شما