عکس ِ حالاهات رو نمی ذارم دایی بهمن، اون وقتا و حال و اوضاع ِ اون وقتا رو بیشتر دوست دارم، خیلی بیشتر...اون وقتا که شما بودی و جوون بودی و ما بچه جغله های خنده داری بودیم و مام بزرگ بود و جوون بود و ما خوشحال بودیم و انگار حال زندگی و روزگار و دنیا از حالا خیلی بهتر بود...روی ِ تلخ و سخت ِ زندگی همینه ، همین که الانا دارم می بینم ... ور ِ لامصب ِ ناگزیر ِ زندگی ...همین که آدمای ِ خوب و تاثیر گذار ِ زندگیت توش پیر می شن ، مریض می شن و می رن به یه سفر ِ بی بازگشت ...و تو می مونی و خاطرات و اشک ...
روحت شاد دایی بهمن جانم...مرد ِ بزرگ ِ شریف ِ دوست داشتنی ِ همیشه خندان و پر انرژی ...در آغوش ِ امن ِ خدا آروم باشی ، که بی شک هستی...بنده ی خوب ِ خدا...روانت غرق نور.
صدات توی آخرین گفتگوی طولانی ای که داشتیم با هم تو گوشم و حرفات به یادم می مونه...بعد از اون گفتگو هزار بار به بزرگواری و طرز فکر خاصت تو دلم اعتراف کردم و بهت بالیدم...من چه خوش اقبال بودم که مثل ِ تویی توی زندگی م بود...راستی پس مگه منو دعوت نکردی باغچه ای که تازه گرفتی و راهش انداختی؟مگه این همه پز خونه دهاتی قدیمی باغچه هه رو ندادی؟ مگه نگفتی می بری مون؟ چی شد پس؟...خونه دهاتی و جاده چالوس و هوای خوش و گل هایی که گفتی بهار می بری مون برای تماشاشون...بی تو چه قشنگی دارن؟
چه حیف...کم دیدمت...کم باهات بودم.
عکس در فروردین۱۳۵۵ برداشته شده.دایی جانم و مامان بزرگ . من و شیرین و فرهاد.
دیدگاه شما