جوان 28ساله ای که برای شکایت از مادرش وارد اتاق مددکاری اجتماعی شده بود، با بیان این که مادرم با توهین و فحاشی و تخریب لوازم در محل کارم، آبروی مرا برده و در این سن کتکم زده است، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: از همان دوران کودکی، مادرم طوری با ما رفتار کرده بود که همه خانواده تابع نظرات او بودیم. هیچ گاه جرئت نداشتم برخلاف میل مادرم حرفی بزنم یا رفتاری انجام بدهم. همه اعضای خانواده بدون چون و چرا به خواسته هایش عمل می کردیم.
فقط کافی بود نگاهی غضب آلود داشته باشد تا از ترس به امر و نهی هایش پاسخ مثبت بدهیم. حتی پدرم جرئت نمی کرد با او مخالفت کند. در واقع مادرسالاری عجیبی در خانه حکمفرما بود، تا این که من در سال آخر دبیرستان عاشق دختر همسایه شدم. اگرچه هیچ وقت نتوانستم عشقم را به او ابراز کنم اما از نگاه های «پروانه» می فهمیدم که او نیز به من علاقه مند است.
خلاصه در حالی که عاشق بودم، وارد دانشگاه شدم و در رشته مهندسی راه و ساختمان ادامه تحصیل دادم. در همین روزها بود که فهمیدم قرار است پروانه با پسر غریبه ای ازدواج کند. تصمیم گرفتم ماجرای علاقه ام به پروانه را برای مادرم بازگو کنم اما هنگامی که در حال زمینه سازی برای بیان خواسته ام بودم، مادرم نگاهی به چهره ام انداخت که از ترس زبانم بند آمد و بلافاصله موضوع را عوض کردم.
خلاصه پروانه ازدواج کرد و من در آتش عشق او می سوختم، تا این که تحصیلاتم به پایان رسید و بعد از اتمام دوره سربازی، مادرم یک شرکت مهندسی برایم راه اندازی کرد و من مشغول کار شدم. هنوز مدت زیادی از آغاز به کارم در شرکت نمی گذشت که روزی مادرم مرا به مرکز خرید برد و کت و شلوار شیکی برایم خرید تا به خواستگاری برویم. او دختر یکی از همکارانش را برایم انتخاب کرده بود. در جلسه خواستگاری هم فقط مادرم صحبت می کرد و من هم با تکان دادن سرم حرف هایش را تایید می کردم.
خیلی زود با «سوسن» که دختری مغرور و پرتوقع بود پای سفره عقد نشستم. گویی نامزدم کپی مادرم بود. هر وقت با نظرش مخالفت می کردم، به گرفتن طلاق یا به اجرا گذاشتن مهریه تهدید می شدم. از این که باید بقیه عمرم را در کنار زنی سپری کنم که اخلاق مادرم را داشت، زجر می کشیدم ولی بازهم به خاطر تهدیدهای مادرم سکوت می کردم و به زندگی با او ادامه می دادم، در حالی که هیچ علاقه قلبی به سوسن نداشتم.
چند ماه بیشتر از ازدواجم نگذشته بود که متوجه شدم پروانه از همسر معتادش طلاق گرفته و با یک فرزند پسر به خانه پدرش بازگشته است، چرا که او از مادرم خواسته بود تا در شرکت من کاری برایش پیدا کند. مادرم نیز که از علاقه من به پروانه اطلاع نداشت، او را به عنوان منشی دفترم معرفی کرد. این در حالی بود که هر روز فاصله بین من و همسرم بیشتر و سردتر می شد. تا این که بالاخره یک روز سوسن تصمیم گرفت در خارج از کشور زندگی کند و به همین دلیل خیلی راحت از من جدا شد. بعد از رفتن سوسن تصمیم گرفتم دیگر برای خودم زندگی کنم و روی پای خودم بایستم.
خلاصه بدون اطلاع مادرم و به طور مخفیانه به پروانه پیشنهاد ازدواج موقت دادم. او هم که از گذشته احساس عاطفی نسبت به من داشت، خیلی زود قبول کرد و من او را به عقد موقت خودم در آوردم تا مخفیانه با هم زندگی کنیم. برای پروانه و فرزندش یک واحد آپارتمانی اجاره کردم و هزینه هایش را می پرداختم ولی هنوز بیشتر از سه ماه از این ماجرا نگذشته بود که مادرم پی به رابطه و ازدواج ما برد.
او با عصبانیت به منزل پدری پروانه رفت و چنان آبروریزی به راه انداخت که مادر پروانه سکته کرد و به بیمارستان منتقل شد. او سپس برای تنبیه پروانه به شرکت آمد و با توهین و فحاشی و تخریب میز و صندلی های دفترم، مرا کتک زد و همسرم را بیرون انداخت. این بود که تصمیم به شکایت از مادرم گرفتم تا این اندازه در سرنوشت، زندگی و آینده من دخالت نکند. اما وقتی با خودم خلوت کردم قلم را بر زمین گذاشتم چرا که او مادرم است و من حق شکایت از او را ندارم و ...
شایان ذکر است، با تلاش مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری و دعوت از مادر این جوان ماجرای ازدواج او مورد بررسی های کارشناسی و روان شناختی قرار گرفت.
خراسان
دیدگاه شما